زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود؛ قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد امّا چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت امّا دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد …
راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چارۀ کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است!!! - ببر کوهستان؟! آن حیوان وحشی؟!! راهب در پاسخ گفت بله؛ هر وقت تار موئی از سبیل ببر کوهستان را آوردی، چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتی از امید و یأس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذائی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد. آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد. از شدت ترس بدنش می لرزید امّا مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد. هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد امّا فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت … هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد… زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هرگاه به ببر می رسید در حالیکه سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جوئی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالیکه سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار موئی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد… صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود!! زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالیکه چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، ماند که چه بگوید!! راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: « مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیروئی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز …
امیدوارم عشق و محبت حقیقی، واقعیت و تداوم بخش زندگیهاتون باشه...
نظرات شما عزیزان:
|